کد مطلب:28956 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:118
كنار من مردی از مخالفان مذهبم ایستاده بود. از روی استهزا گفت: به جای آن یك قبا و عبا خواهد داد! زیارتمان تمام شد. به حلّه آمدیم. كمال الدین بن قشم ناصری، برای كسی كه می خواست به بغداد برود، قبا و عبایی آماده كرده بود. خادم وی بیرون آمد و از قول او گفت: كمال الدین قمی را صدا كنید. من رفتم. دست مرا گرفت و به گنجینه برد و قبا و عبایی بر من پوشاند. من بیرون آمدم و پیش ابن قشم رفتم كه بر او سلام كنم و دستش را ببوسم. نگاهی بر من انداخت كه ناخشنودی را از چهره اش شناختم. رو به خادم كرده، گفت: من فلانی را طلبیدم! خادم گفت: شما كمال الدین قمی را طلبیدید. جماعت حاضر از هم نشینان امیر هم شهادت دادند كه وی دستور داده است همین كمال الدین قمی حاضر شود. گفتم: ای امیر! این خلعت را تو به من ندادی؛ بلكه امیر مؤمنان به من بخشید. از من خواست كه ماجرا را بگویم. برایش حكایت كردم. به سجده افتاد و گفت: خداوند و پروردگار جهانیان را سپاس، كه خلعت به دست من داده شد![1].
3051. إرشاد القلوب - به نقل از كمال الدین غیاث قمی -: به حرم مولایمان امیر مؤمنان وارد شدم. سپس ایستادم. میخی از ضریح مقدّس به قبایم گیر كرد و آن را پاره كرد. خطاب به امیر مؤمنان عرض كردم: من عوضِ این را جز از تو نمی خواهم!